نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید..
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
--از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..
چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن..
از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن..
از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند..
نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!..
طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه..
زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!..
این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم..
از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود..
با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن..
دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش..
با تته پته گفت :چ..چی؟!..
محکم داد زد:نقابت..
همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد..
پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد..
دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت..
شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد..
بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور..
انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن..
نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم..
دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره..
روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن..
سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور..
چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش..
به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم..
داد زد :نشنیدی چی گفتم؟..
گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه..
جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم..
به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد..
دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..
حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد..
یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش..
تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام..
نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود..
نگاهش روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند..
زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی..
بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید..
همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم..
اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد..
تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم..
نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده..
به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم..
زیر لب غریدم :مـرض..
صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد..
پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم..
دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم..
از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود..
زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه..
چون مرحمی براش پیدا نمی شد..
اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم..
بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد..
دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن..
با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن..
خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن..
فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت..
اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود..
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین..
منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود..
می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه..
همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم..
-بتمرگ سرجات..
حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم..
با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد..
-منو کجا می بری؟..بذار برم..
پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد..
--بری؟..مفت به دستت نیاوردم..
نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم..
تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده..
--بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری..
به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟..
راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید ..
چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد..
وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید..
مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید..
دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود..
هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت..
ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا..
یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد..
باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه..
خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم..
تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم..
رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!..
دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه..
وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش..
لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش ..
--چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟..
ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست..
خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم..
زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست..
تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو..
چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید..
--مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟..
منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد..
ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم..
بلند صدا زد :زبیده..زبیده..
از صدای دادش لرزیدم..
یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا..
بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد..
--اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو..
--اطاعت اقا..
چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت..
اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم..
با اخم گفتم :کجا؟..
بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم..
خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه..
شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه..
منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی..
اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم..
ولی اگر تلاش کنم..
شاید بتونم به هدفم برسم..
طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت..
زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود..
در دوم رو باز کرد..
قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد..
--زبیده..
وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود..
اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت..
زبیده سریع جواب داد :بله اقا..
--بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا..
--اطاعت اقا..
زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم..
لعنتی..قفلش کرد..
برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود..
اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری..
به همه جا سرک کشیدم..
با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست..
من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان..
به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین..
سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم..
بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود..
--قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی..
سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه..
نگاهم بی تفاوت بود..
با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه..
متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟..
--مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان..
قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم..
با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری..
به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد..
-- همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری..
صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست..
سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی..
با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشتم اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی..
-- من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم..
مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم..
به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد..
قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود..
چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت ..
با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم..
دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی..
به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن..
محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد..
--بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری..
بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون..
بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم..
سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟..
سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم..
با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم..
صدای اریا هنوز توی گوشم بود..
(-این..گردنبند ماله منه؟!..پس..
اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..)
اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند..
(-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا..
اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..)
چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم..
(اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته..
-منم همینطور..
اریا :می تونی صبر کنی؟..
-تا هر وقت که تو بگی..
اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟..
-تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم..
-- پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم)..
پلاک رو تو دستام فشردم..
با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟..
شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار..
(آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..)..
هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم..
خدایا به فریادم برس..کمکم کن..
اریا..